به نام خدا یاد دارم یک غروب سرد سرد می گذشت از کوچه ما یک رهگذر دوره گردم کهنه قالی می خرم دست دوم جنس عالی می خرم کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت اهی کشید بغضش شکست اول سال است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت !ولی این زندگیست ؟ بوی نان تازه هوش ما را برده است اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت :اقا سفره خالی می خرید ؟موضوع مطلب : آرشیو وبلاگ های پارسی بلاگ منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها |
||||